« حرف ناب » یعنی؛ « حرف دل » یا « درد دل » !

ای عزیز، حرف دلت را امروز بگو؛ اگر گفتی، می شود: ( حرف دل ! ) اگر نگفتی، فردا می شود: ( درد دل ! )

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «بی انصافی» ثبت شده است

     یادش به خیر! در دوران تحصیل دانشگاه، با دوستان قرار گذاشتیم که از هم خبر بگیریم و همدیگرو فراموش نکنیم. من به بیشتر اون هایی که دور و بر شهرمون بودند، سر زدم و رفتم سراغشون. محل کارشون رو دیدم و به دیدنشون رفتم.


     حتی به خونه ی خیلی هاشون رفتم اما به جز یکی که هم کلاس دوران دبیرستانم بود، هیچ کدومشون به من سر نزدند. با بعضی ها اون قدر راحت بودم که هفته ای دو یا سه بار به خونشون سر می زدم و البته ایشون در طول این سال ها دو بار بیشتر به خونه ی ما نیومد.


     وقتی هم ازشون می پرسیدم، چرا نمی آیید؟ می گفتند که می آییم اما هیچ خبری نبود. یا به خاطر دوری راه نیومدند یا نمی دونم ... . اما همیشه هم توی جمع می گفتند؛ بیایید به هم سر بزنیم و حداقل سالی یک بار به دیدن هم بریم! اما هیچ کدوم نمی گفتند که تو اومدی و ما نیومدیم و از این بابت بدهکاریم.


     بگذریم! خدا کنه خوش باشند و به جز غم، خدا همه چی بهشون بده. ما بیش از وظیفه مون بهشون سر زدیم و سراغ گرفتیم، دیگه بقیه ی کار با خودشونه. اگر طالب ادامه ی ارتباط بودند، عملا اعلام کنند و اگر نه با عمل و رفتار ثابت کنند که دوست دارند، رابطه ادامه پیدا کنه و توی جمع فقط شعار ندهند!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
Mirzaadeh


     چند شب پیش هر کاری کردم بخوابم، دیدم خوابم نمی بره و اون قدر از این پهلو به اون پهلو شدم که سرگیجه گرفتم و اعصابم خرد شد. از جا بلند شدم و رفتم سر یخچال! اما چیزی که به درد بخور باشه و بتونه سرگرمم کنه پیدا نکردم!


     اومدم آهسته تلویزیون رو روشن کردم و بی صدا مشغول تماشا شدم. اما برنامه های اونم جالب نبود و چنگی به دل نمی زد. دیگه کلافه شده بودم. اومدم توی حیاط و دیدم ماشین توی حیاط کوچیک خونه داره چرت می زنه.


     اومدم برم سمت در حیاط که یه دفعه پام خورد به ماشین و از خواب بیدار شد و شروع کرد داد زدن: آی دزد!... آی دزد!... سریع دویدم پایین و دزدگیر رو آوردم و آشنایی دادم و اونم ساکت شد و خوابید.


     بعد رفتم سمت در حیاط و یواشکی نگاهی به کوچه انداختم. خبری نبود! یه دفعه دیدم یه نفر از پشت ماشین همسایه بلند شد و این ور و اون ور رو نگاه کرد و با احتیاط به ماشین نزدیک شد. آروم ایستاد کنار ماشین و شروع کرد با قفل ماشین ور رفتن. یه دفعه دزدگیر ماشین خودمون رو زدم و با صدای دزدگیر آقا دزده دوباره رفت زیر ماشین.


     منم شروع کردم به داد و فریاد و چند نفر از همسایه ها جمع شدند. بعد دزد رو گرفتیم و در کمال احترام بردیم پاسگاه. مامورا باهاش احوالپرسی می کردند و می پرسیدند: مگه دیروز از این جا نرفتی؟ چرا دوباره برگشتی؟ حتما دلت برای ما تنگ شده بود، نه؟ بعد از این که تحویلش دادیم، اومدیم خونه.


     من که دیگه بد خواب و بی خواب نشدم. اما چند شب بعد یکی از همسایه های کوچه بالایی بی خواب شده بود و همون دزد رو توی دو سه تا کوچه بالاتر گرفته بودند و برده بودند پاسگاه، تحویل داده بودند و لابد دوباره مامورا احوالپرسی کرده بودند و باز دو سه شب بعد، خیابون بالایی و باز ... و این قصه همچنان ادامه دارد!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۷
Mirzaadeh

     اولین صاحبخونه ی ما پیرمردی بود که خدا رحمتش کنه، ساکن شهر بود و هر هفته جمعه ها به ده می اومد تا به باغش سرکشی کنه و غروب جمعه هم می رفت. توی اون خونه دو تا اتاق بود و یک راهرو شش متری که راه دو تا اتاق از اون جا بود.


     یک اتاق به اضافه ی حیاط و یک انباری و سرویس بهداشتی که توی حیاط بود، دست ما بود و صاحبخونه هم اون یه اتاق دستش بود و ابزار و وسایل و چیزهایی اون جا داشت که وقتی به روستا می اومد، یه سری می زد و از اون جا با خودش می برد به باغ و غروب برمی گردوند سر جاش.


     یک روز صبح زود ساعت هفت با سر و صدا از خواب پریدم و دیدم، آقا تشریف آورده و بدون زنگ زدن و خبر کردن داره توی حیاط و اون اتاق رفت و آمد می کنه و سر و صداش تا آسمون بلنده.


     رفتم بیرون و بعد از سلام گفتم: این جا چه خبره؟ مرد حسابی چرا بی خبر و بی سر و صدا و بدون هماهنگی اومدی توی خونه؟ اما اون گوشش بدهکار نبود و کار خودش رو می کرد. سرتون رو درد نیارم، اون روز گذشت و رفت.


     روز سیزده به در اومد و وسایلش رو برداشت و رفت. من هم در ورودی رو بستم و رفتیم بیرون. وقتی غروب برگشتیم، دیدیم با عصبانیت جلوی در منتظر اومدن ماست. یه دفعه بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد! اما همسایه ها اومدند و با دخالتشون کار تموم شد و من یک هفته بعد از اون جا اسباب کشی کردم و رفتم.


     قرارداد اجاره رو من ننوشته بودم و کسی که نوشته بود چون خودش اصلا مستاجر نبود، خیلی ساده دو خط نوشته بودند و اون هم قبول کرده بود. قرارداد رو باید خود صاحبخونه و مستاجر بنویسند تا مشکلی پیش نیاد. خدا همه ی مستاجرا رو صاحب خونه بکنه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۳
Mirzaadeh

     حتما شما هم این بچه های تازه دانشجو رو دیدید که تا پاشون می رسه به دانشگاه، تَوَهُم می زنند که استاد و متخصص فلان رشته اند و هنوز اصطلاحات اون علم رو نخوندند و بلد نیستند، شروع می کنند، به اشتباه اطلاعات دادن و غلط گفتن های اضافی در باره ی فلان موضوع مهم علمی که استادای بزرگ توش موندند.


     یا دانش آموزایی که تازه یه هفته ست رفتند آموزشگاه زبان و دیگه نمی تونند، به زبان مادری خودشون و فارسی حرف بزنند و دائم کلمات خارجی میاد، توی حرفاشون و جالبه که معنی نصف این کلمه ها رو هم بلد نیستند و ادعا می کنند استاد زبان خارجیند.


     یا شاگرد مکانیک هایی که ماشین امانت مردم رو بر می دارند و می زنند بیرون تا باهاش دور دور کنند و دل دوستا و بچه محلاشونو ببرند و اگه شد دل دختری رو که برای ازدواج انتخابش کردند، آب بندازند و از این حرفا...!


     خیلی از مردم ما متاسفانه این اخلاق رو دارند و در باره ی مسائلی که اصلا تخصص ندارند، نظر می دند و اصرار هم می کنند که این درسته و هر کی خلافش بگه اشتباه گفته و ادعای استادی در اون زمینه رو دارند.


     قدیمیا برای این طور وقتا یه ضرب المثل عالی داشتند: « جیب خالی! پُز عالی! » یعنی وقتی توی وجود ما چیزی نیست، پُزش رو نَدیم و ادعاش رو نداشته باشیم. کاش سعی نکنیم توی واقعیت به زندگی مون رنگ و لعاب مجازی و دروغکی بزنیم. راستی و درستی همیشه بهترین کار بوده، هست و خواهد بود!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۸
Mirzaadeh

     اگه دقت کرده باشید، خیلی از پسرا و دخترای جَوون یا آقایون و خانوما توی صفحه ی مجازیشون عکس پدر و مادرشون رو می گذارند یا یه جمله ی قشنگ و مهم عاطفی یا فلسفی پیدا می کنند و می آرند و می نویسند توی صفحه شون. بعد هم هِی پشت سر هم پُزش رو به دوستان و اطرافیانشون می دند!


     اما همین آقا یا خانم محترم وقتی می رسه خونه، اون قدر نِق می زنه به جیگر مامان و باباش که اون بنده های خدا رو از زندگی و بچه دار شدن پشیمون می کنه. لابد می دونید چرا؟ برای این که توی خونه نه کار می کنه و نه حتی کمی به مامانش کمک می کنه! دائم هم از مزه ی غذا و اوضاع خونه و نظافت و تمیزی ظرف ها و لباس ها ایراد می گیره که پس چرا تمیز نیست و ... .


     شما رو به خدا بیایید اقلا با خودمون رو راست باشیم. پدرا و مادرای بیچاره چه گناهی کردند؟ مگه تعهد دادند که خدمتکار ما باشند؟ اگه مثلا یه کمی توی کارای خونه بهشون کمک کنیم، چی می شه؟ دنیا به آخر می رسه؟


     دیگه بسه! این قدر ادای فهمیده ها رو در نیاریم و ژِست روشنفکرا رو به خودمون نگیریم. ما همون بچه های نازنازیِ پدر و مادرمون هستیم که اگه یه روز مراقبمون نباشند و کمکمون نکنند، همه اَزَمون فرار می کنند!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۱۶
Mirzaadeh

     چند روز پیش از دست یه رفیق قدیمی که انتظار نداشتم، ناراحت شدم و حسابی به هم ریختم. اصلا توقع من چیز دیگه ای بود. اون همه کاری که بعضی هاش از حد توانم خارج بود، براش انجام داده بودم و حالا اون... . بگذریم.


     کاش می تونستم یه کم توقعم رو از اطرافیان و دوستان پایین بیارم؛ اون وقت با یه رفتار ناجور و یه بی معرفتی، این جوری به هم نمی ریختم. خیلی سخته، اما باید سعی کنم این کارو بکنم. تا ببینم چی می شه. خدایا کمکم کن!


     یه نکته ی دیگه هم این که اگه برای طرف کاری نکرده باشیم، شاید زیاد ناراحت نشیم. اما وقتی بیشتر از توانمون انرژی گذاشتیم و بهش کمک کردیم، خوب طبیعیه که ازش کمی انتظار داشته باشیم. درست می گم یا نه؟ نظر شما چیه؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۹
Mirzaadeh