« حرف ناب » یعنی؛ « حرف دل » یا « درد دل » !

ای عزیز، حرف دلت را امروز بگو؛ اگر گفتی، می شود: ( حرف دل ! ) اگر نگفتی، فردا می شود: ( درد دل ! )

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «خداپسندانه» ثبت شده است

     دیدی یه وقتایی خودتم نمی دونی چِته و این حال از کجا اومده و کی باعث شده این حال رو تجربه کنی. ممکنه این حال خیلی خوب باشه و اون قدر بهت روحیه بده که یک هفته یا حتی یک ماه شارژ بشی و انرژی بگیری و به دور و بری ها هم انرژی بدی!


     از طرفی، ممکنه این حال، حال بدی باشه که حسابی اوضاع روح و روان و زندگیت رو به هم بریزه و هر چی تلاش کنی که چاره ای برای این مشکل و درمانی برای این دردت پیدا کنی نتونی! اون وقت دیگه از زندگی خسته می شی، چون می بینی هیچ کسی نیومده کمکت، هیچ؛ تازه بعضی ها توی اون حال خراب، انتظارای عجیب و غریب اَزَت دارند و اصلا تو و مشکلاتت براشون اهمیتی نداره.


     وقتی خوب از همه ی آدمای دور و بر یا فامیلا و دوستای عزیزت نا امید شدی؛ اون وقته که تازه یادت می افته، یکی بوده و هست که تنها باید از اون کمک می خواستی و بهترین همراه توی مشکلات، سختی ها و گرفتاری هاست.


     آره! درست حدس زدی! یادت باشه خدا دوست آخر و امید نهاییت نباید باشه! اول کار برو سراغش و ازش کمک بخواه. مطمئن باش هر چی صلاحت باشه بهت می ده. توکل کن به خودش و به دانایی و توانایی خدا ایمان داشته باش! حق یار و یاور و نگهدارت!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۰
Mirzaadeh

     امروز خیلی دلم گرفته بود و اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. به هر کدوم از دوستان هم زنگ زدم یا کار داشتند یا جواب ندادند. پاک که بی طاقت شدم، گفتم علی الله! خودم تنهایی پا می شم یه طرفی می رم. از این که این جا بشینم و خودخوری کنم که بهتره! والله!


     بلند شدم، لباس پوشیدم و زدم بیرون. کنار میدون روی نیمکت ها جای خالی زیاد بود اما اون جا هم حالم جا نمیومد. بنابراین رفتم طرف کوه های اطراف. توی راه چون بی حوصله بودم، تند تند راه می رفتم و حسابی عرق کرده بودم. وقتی رسیدم پای کوه، موندم که بِرَم بالا یا برگردم.


     با وجود خستگی و گرما که کلافم کرده بود، رفتم تا دامنه ی کوه و روی تکه سنگی نشستم و ناخودآگاه فکرم پرواز کرد به روزای قدیم! به خیلی از آدم ها فکر کردم و به گذشته ی خودم. خیلی از اشتباهاتم رو روشن دیدم و فهمیدم، اون هایی که یه روز می گفتند، حواست رو جمع کن، حق داشتند.


***


     آره! به همین سادگی، تو تنهایی خودم یه چیزایی رو کشف کردم و بهش رسیدم که سال ها بود، اون ها رو نفهمیده بودم. راست گفتند که تنهایی بعضی وقتا لازمه و آدم هر چند وقت یک بار باید با خودش تنها باشه و به کارای خودش فکر کنه.


     با خودم قرار گذاشتم، بعضی وقتا یه وقت هم به خودم بدم تا با هم تنها باشیم و بگردیم توی خاطرات و ماجراهایی که با هم داشتیم. شاید یه چیزای دیگه ای رو کشف کردیم که به دردمون خورد، شاید...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۵
Mirzaadeh

     اگه دقت کرده باشید، حتما دیدید که هر کسی پدر و مادرش رو یه جوری صدا می زنه. مثلا پدر رو با این کلمه ها: « آقا، بابا، پدر، دَدَه، دَدی و ... » صدا می زنند و مادر رو با این کلمه ها: « نَنِه، مامان، مادر، نَنَه، مامی و ... ».


     اما این اسم ها هیچ اثری توی رفتار پدرا و مادرا نداره و محبتشون رو کم و زیاد نمی کنه. اصلش هم همینه و باید این جور باشه. پدر و مادر تمام توان و امکاناتشون رو به کار می گیرند و جَوونیشون رو به پای بچه ها می ریزند تا اون ها بزرگ و خوشبخت بشن.


     وقتی هم پیر شدند، اگه ازشون مراقبت کنی خوشحال می شن و گرنه تحمل می کنن و دلشون نمیاد به بچه هاشون چیزی بگن. اما ما بچه ها هم باید دو زار معرفت داشته باشیم و قدر اون ها رو که باعث به دنیا اومدن ما هستند، بدونیم و روزایی که اون ها از کار افتاده می شن و ناتوان، مراقبشون باشیم و نگذاریم، خستگی یه عمر زحمت و سختی؛ با رنج و دردسرای پیری همراه بشه و اَمونشون رو بِبُرّه.


     راستی! یادمون باشه، ما هم ممکنه این روزا رو ببینیم و تجربه کنیم! اگه بچه هامون بخوان مثل ما با پدر و مادرشون رفتار کنن، انصافا دوست داریم، چطوری باهامون رفتار بشه...؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۰
Mirzaadeh

« با خدا باش، پادشاهی کن                    بی خدا باش، هر چه خواهی کن »


     هر وقت که ناخودآگاه سرعتم زیاد می شه و نمی تونم خودم رو کنترل کنم و می زنم تو شونه ی خاکی یا کلا از جاده می رم بیرون؛ اون وقت یه صدایی بهم می گه: « بی معرفت! الاغ...! چند بار گرفتار شدی و خدا توی بدترین حالات اومد دستت رو گرفت و از گرفتاری و بدبختی و آلودگی ها آورد بیرون و همه چی رو، رو به راه کرد و نگذاشت هیچ کسی بو ببره که ماجرا چی بوده! که اگه دور و بری ها می فهمیدند چی شده، دیگه آب دهان هم توی صورتت نمی انداختند! چه برسه به این که بخوای براشون قیافه هم بگیری و خودت رو کسی حساب کنی!


     نفهم بفهم! بسه دیگه!... با هر کی رو راست نیستی با خدا رو راست باش! فقط محض خاطر این که بهش نشون بدی اون قدرها هم بی معرفت نیستی! وگرنه خدا خودش از همه چی خبر داره. البته خدا خودش بهتر می دونه که چه جونوری آفریده! اما اگه باهاش رو راست باشی و همه چی رو توی تنهایی خودت و خدا واسش بگی و خودت رو بسپری دستش، مطمئن باش دیگه نمی گذاره، راه کج بری و برت می گردونه توی راه راست و هواتو خیلی بیشتر از این ها داره. از ما گفتن بود. از تو ... نمی دونم شنیدن یا نشنیدن! تصمیم با خودته! اگه آدم هم نیستی، اقلا جونور سر به راهی برا خدا باش!... »


     نمی دونم این صدای فرشته های خداست یا صدای وجدانمه یا ...؟ بگذریم. هر کی هست، به خدا راست می گه! خطاکار باشیم، گنهکار باشیم، اما بی معرفت نباشیم! خدا آخر معرفت و مرامه! به خدا راست می گم. خدایا! غلط کردم، ... خوردم؛ « اِهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمِ...! »


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۱
Mirzaadeh