صاحبخونه
اولین صاحبخونه ی ما پیرمردی بود که خدا رحمتش کنه، ساکن شهر بود و هر هفته جمعه ها به ده می اومد تا به باغش سرکشی کنه و غروب جمعه هم می رفت. توی اون خونه دو تا اتاق بود و یک راهرو شش متری که راه دو تا اتاق از اون جا بود.
یک اتاق به اضافه ی حیاط و یک انباری و سرویس بهداشتی که توی حیاط بود، دست ما بود و صاحبخونه هم اون یه اتاق دستش بود و ابزار و وسایل و چیزهایی اون جا داشت که وقتی به روستا می اومد، یه سری می زد و از اون جا با خودش می برد به باغ و غروب برمی گردوند سر جاش.
یک روز صبح زود ساعت هفت با سر و صدا از خواب پریدم و دیدم، آقا تشریف آورده و بدون زنگ زدن و خبر کردن داره توی حیاط و اون اتاق رفت و آمد می کنه و سر و صداش تا آسمون بلنده.
رفتم بیرون و بعد از سلام گفتم: این جا چه خبره؟ مرد حسابی چرا بی خبر و بی سر و صدا و بدون هماهنگی اومدی توی خونه؟ اما اون گوشش بدهکار نبود و کار خودش رو می کرد. سرتون رو درد نیارم، اون روز گذشت و رفت.
روز سیزده به در اومد و وسایلش رو برداشت و رفت. من هم در ورودی رو بستم و رفتیم بیرون. وقتی غروب برگشتیم، دیدیم با عصبانیت جلوی در منتظر اومدن ماست. یه دفعه بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد! اما همسایه ها اومدند و با دخالتشون کار تموم شد و من یک هفته بعد از اون جا اسباب کشی کردم و رفتم.
قرارداد اجاره رو من ننوشته بودم و کسی که نوشته بود چون خودش اصلا مستاجر نبود، خیلی ساده دو خط نوشته بودند و اون هم قبول کرده بود. قرارداد رو باید خود صاحبخونه و مستاجر بنویسند تا مشکلی پیش نیاد. خدا همه ی مستاجرا رو صاحب خونه بکنه.