چند سال پیش تکه زمینی به قیمت مناسب خریدم و انتظار داشتم، پس از مدتی قیمتش بالا بره و بتونم با فروشش سر و سامونی به زندگیم بدم. یکی دو سالی که گذشت، رفتم و پرس و جو کردم و دیدم که قیمتش بالاتر رفته. تصمیم گرفتم بفروشمش و این قضیه رو اول با خونواده و بعد با دوستام در میون گذاشتم.
دوستی داشتم که مغازه دار بود و پیشنهاد کرد، از خیر فروختنش بگذرم. اما من که بوی پول به دماغم خورده بود، قبول نکردم و گفتم که به این پول شدیدا احتیاج دارم. اون دوست خوب وقتی دید من اصرار دارم زمینم رو بفروشم، گفت یا بیا شریک بشیم یا زمین رو بفروش به من و پولش رو نقد بگیر.
قرار و مدار رو گذاشتیم و من اومدم خونه و ماجرا رو گفتم. چون مطمئن بودم که پولش آماده ست، دنبال پول نرفتم. چند روز بعد قولنامه رو بردم و دادم بهش. گفت مگه پول رو لازم نداری؟ خجالت کشیدم و گفتم نه. با خودم گفتم یکی دو هفته صبر می کنم و بعد می رم پول رو می گیرم.
موقع خداحافظی قولنامه رو داد بهم و گفت پیش خودت باشه. هر وقت هم خواستی بیا بریم پول رو بهت بدم. بعد از چند روز زمین رو فراموش کردم. چند سالی گذشت و توی اون مدت محتاج پول نشدم. بعد رفتم و به دوستم گفتم زمین رو چکار کنیم؟ گفت زمین خودته؛ می خوای بفروشی، بفروش.
منم رفتم و قیمت کردم و به یک مشتری مصرف کننده ـ نه دلال ـ فروختم. خواستم سهمی به دوستم بدم، اما قبول نکرد و گفت من فقط خواستم ضرر نکنی و ارزون نفروشی. این دوستا طلای نابند. خدا خیرشون بده!