چند شب پیش هر کاری کردم بخوابم، دیدم خوابم نمی بره و اون قدر از این پهلو به اون پهلو شدم که سرگیجه گرفتم و اعصابم خرد شد. از جا بلند شدم و رفتم سر یخچال! اما چیزی که به درد بخور باشه و بتونه سرگرمم کنه پیدا نکردم!
اومدم آهسته تلویزیون رو روشن کردم و بی صدا مشغول تماشا شدم. اما برنامه های اونم جالب نبود و چنگی به دل نمی زد. دیگه کلافه شده بودم. اومدم توی حیاط و دیدم ماشین توی حیاط کوچیک خونه داره چرت می زنه.
اومدم برم سمت در حیاط که یه دفعه پام خورد به ماشین و از خواب بیدار شد و شروع کرد داد زدن: آی دزد!... آی دزد!... سریع دویدم پایین و دزدگیر رو آوردم و آشنایی دادم و اونم ساکت شد و خوابید.
بعد رفتم سمت در حیاط و یواشکی نگاهی به کوچه انداختم. خبری نبود! یه دفعه دیدم یه نفر از پشت ماشین همسایه بلند شد و این ور و اون ور رو نگاه کرد و با احتیاط به ماشین نزدیک شد. آروم ایستاد کنار ماشین و شروع کرد با قفل ماشین ور رفتن. یه دفعه دزدگیر ماشین خودمون رو زدم و با صدای دزدگیر آقا دزده دوباره رفت زیر ماشین.
منم شروع کردم به داد و فریاد و چند نفر از همسایه ها جمع شدند. بعد دزد رو گرفتیم و در کمال احترام بردیم پاسگاه. مامورا باهاش احوالپرسی می کردند و می پرسیدند: مگه دیروز از این جا نرفتی؟ چرا دوباره برگشتی؟ حتما دلت برای ما تنگ شده بود، نه؟ بعد از این که تحویلش دادیم، اومدیم خونه.
من که دیگه بد خواب و بی خواب نشدم. اما چند شب بعد یکی از همسایه های کوچه بالایی بی خواب شده بود و همون دزد رو توی دو سه تا کوچه بالاتر گرفته بودند و برده بودند پاسگاه، تحویل داده بودند و لابد دوباره مامورا احوالپرسی کرده بودند و باز دو سه شب بعد، خیابون بالایی و باز ... و این قصه همچنان ادامه دارد!!