حدود دوازده سیزده سالم بود که با چند نفر از بچه محلا رفتیم دوچرخه سواری. خسته که شدیم، کنار موتور آبی ایستادیم و آبی به سر و صورتمون زدیم و سرحال شدیم. بعد یکی از بچه ها گفت بریم خونه مادرم نگران می شه.
همگی راه افتادیم طرف خونه. توی مسیر یکی از بچه ها گفت اینجا صیفی فامیلمونه، بیایید بریم کمی میوه اَزَشون بگیریم. بقیه همون جا ایستادند و من کمی جلوتر رفتم و منتظر شدم تا اونا برسند. هنوز چند قدمی توی صیفی نرفته بود که صاحب زمین با موتور سر رسید.
به خاطر بی اجازه رفتن توی صیفی، فامیلشون رو انداخت زیر چک و لگد. بعد اومد و از دو نفر دیگه از بچه ها هم با سیلی پذیرایی کرد. بعد اومد رو به روی من و گفت: تو چرا با اینا اومدی اینجا؟ به تو هم باید سیلی بزنم؟
من از خجالت مُردَم. عذرخواهی کردم و در حالی که می لرزیدم، گفتم من توی صیفی نیومدم و بهشون گفتم بریم خونه، اون ها نیومدند. صاحب زمین یه نگاه خشمناک دیگه بهم کرد که رنگم پرید! من دیگه منتظر بچه ها نشدم و سریع راه افتادم طرف خونه.
چشمتون روز بد نبینه، همین که از سر پیچ کوچه گذشتم و رفتم طرف خونه، دیدم بابام خدا بیامرز عصبانی و ناراحت ایستاده جلوی در خونه. رسیدم و سلام کردم. جوابمو داد و گفت خجالت نمی کشی با این بچه ها می ری طرف باغ و زمین مَردُم؟ چرا منو پیش دیگرون خجالت می دی؟
خواستم حرفی بزنم، اما نفسم بند اومده بود. در حالی که با خودش حرف می زد، با ناراحتی از خونه دور شد. آرزو کردم کاش مرده بودم و این روز رو نمی دیدم. کاش بابام و صاحب زمین به جای حرف، به من سیلی می زدند! مطمئنم اون قدر که حرفاشون درد داشت، سیلی درد نداشت!