همدلی
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ق.ظ
یادم میاد، خیلی سال پیش وقتی سنم کم بود و پدر و مادر خدا بیامرزم زنده بودند، یه روز دیدم که دختر همسایه اومد و بدون اجازه رفت توی آشپزخونه که توی حیاط بود و یه کاسه از روغن پر کرد و برداشت بُرد.
بلافاصله دویدم توی خونه و به مادرم گفتم. مادر گفت اشکالی نداره. اما من با فریاد می خواستم ثابت کنم کار اون دختر اشکال داره و از خر شیطون پایین نمی اومدم. بالاخره با تذکر جدی مادر ساکت شدم و قبول کردم.
چند وقت بعد دیدم، مادرم صبح زود رفت خونه ی همون همسایه برای نون پختن و منم باهاش رفتم. (آخه تنور ما خراب شده بود) و تا ساعت ده صبح که هوا گرم می شد، با کمک همون دختر و مادرش کار پختن نون تموم شد.
اون روزا
و اون آدما رفتند و دیگه اثری از اون ها نیست. کاش صفا و صمیمیت رو با خودشون
نمی بردند و هنوز هم مثل اون وقتا با همدیگه گرم و صمیمی بودیم. یادش به خیر!