« حرف ناب » یعنی؛ « حرف دل » یا « درد دل » !

ای عزیز، حرف دلت را امروز بگو؛ اگر گفتی، می شود: ( حرف دل ! ) اگر نگفتی، فردا می شود: ( درد دل ! )

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسایه» ثبت شده است


     چند شب پیش هر کاری کردم بخوابم، دیدم خوابم نمی بره و اون قدر از این پهلو به اون پهلو شدم که سرگیجه گرفتم و اعصابم خرد شد. از جا بلند شدم و رفتم سر یخچال! اما چیزی که به درد بخور باشه و بتونه سرگرمم کنه پیدا نکردم!


     اومدم آهسته تلویزیون رو روشن کردم و بی صدا مشغول تماشا شدم. اما برنامه های اونم جالب نبود و چنگی به دل نمی زد. دیگه کلافه شده بودم. اومدم توی حیاط و دیدم ماشین توی حیاط کوچیک خونه داره چرت می زنه.


     اومدم برم سمت در حیاط که یه دفعه پام خورد به ماشین و از خواب بیدار شد و شروع کرد داد زدن: آی دزد!... آی دزد!... سریع دویدم پایین و دزدگیر رو آوردم و آشنایی دادم و اونم ساکت شد و خوابید.


     بعد رفتم سمت در حیاط و یواشکی نگاهی به کوچه انداختم. خبری نبود! یه دفعه دیدم یه نفر از پشت ماشین همسایه بلند شد و این ور و اون ور رو نگاه کرد و با احتیاط به ماشین نزدیک شد. آروم ایستاد کنار ماشین و شروع کرد با قفل ماشین ور رفتن. یه دفعه دزدگیر ماشین خودمون رو زدم و با صدای دزدگیر آقا دزده دوباره رفت زیر ماشین.


     منم شروع کردم به داد و فریاد و چند نفر از همسایه ها جمع شدند. بعد دزد رو گرفتیم و در کمال احترام بردیم پاسگاه. مامورا باهاش احوالپرسی می کردند و می پرسیدند: مگه دیروز از این جا نرفتی؟ چرا دوباره برگشتی؟ حتما دلت برای ما تنگ شده بود، نه؟ بعد از این که تحویلش دادیم، اومدیم خونه.


     من که دیگه بد خواب و بی خواب نشدم. اما چند شب بعد یکی از همسایه های کوچه بالایی بی خواب شده بود و همون دزد رو توی دو سه تا کوچه بالاتر گرفته بودند و برده بودند پاسگاه، تحویل داده بودند و لابد دوباره مامورا احوالپرسی کرده بودند و باز دو سه شب بعد، خیابون بالایی و باز ... و این قصه همچنان ادامه دارد!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۷
Mirzaadeh

     یادم میاد، خیلی سال پیش وقتی سنم کم بود و پدر و مادر خدا بیامرزم زنده بودند، یه روز دیدم که دختر همسایه اومد و بدون اجازه رفت توی آشپزخونه که توی حیاط بود و یه کاسه از روغن پر کرد و برداشت بُرد.


     بلافاصله دویدم توی خونه و به مادرم گفتم. مادر گفت اشکالی نداره. اما من با فریاد می خواستم ثابت کنم کار اون دختر اشکال داره و از خر شیطون پایین نمی اومدم. بالاخره با تذکر جدی مادر ساکت شدم و قبول کردم.


     چند وقت بعد دیدم، مادرم صبح زود رفت خونه ی همون همسایه برای نون پختن و منم باهاش رفتم. (آخه تنور ما خراب شده بود) و تا ساعت ده صبح که هوا گرم می شد، با کمک همون دختر و مادرش کار پختن نون تموم شد.


     اون روزا و اون آدما رفتند و دیگه اثری از اون ها نیست. کاش صفا و صمیمیت رو با خودشون نمی بردند و هنوز هم مثل اون وقتا با همدیگه گرم و صمیمی بودیم. یادش به خیر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۶
Mirzaadeh

     چند سال پیش، یک شب یکی از همسایه ها اومده بود ازم پول قرض کنه! من اومدم و کیفم و جیبم رو گشتم، اما اون مبلغ رو نداشتم که بدم بهش. از خجالت روم نمی شد، برم جلوی در و بگم ندارم. خلاصه به هر جون کندنی بود رفتم و گفتم ندارم. فردا شب از کار اومدم، تشریف بیارید، در خدمتم.


     فردا توی جمع همکارام گفتم، نیاز به این مبلغ پول دارم و خدا رو شکر ردیف شد. شب طرف اومد و من با خوشحالی پول رو بهش دادم و بابت دیشب که دست خالی رفته بود، ازش عذرخواهی کردم. اون بنده ی خدا هم رفت و تا امروز نیومده بدهیش رو بده.


     آخه بنده ی خدا مریضه و خرجش بالاست و از پسش بر نمیاد. من می دونستم برای چی اون پول رو می خواد، با وجود این از دست خالی برگردوندنش شرمنده شدم.


     خدا بیامرز پدر و مادرم هیچ وقت دست رد به سینه ی کسی نمی زدند و می گفتند: هیچ کسی رو دست خالی از دَرِ خونت بر نگردون تا خدا هم تو رو دست خالی از دَرِ خونه ش بر نگردونه! رو حشون شاد!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۵
Mirzaadeh


« دوست آن باشد که گیرد دست دوست        در پریشان حالی و درماندگی »


     شما چند تا دوست دارید؟ نه، منظورم این نیست که چه مقدار! مثل وقتی که از بچه ها می پرسیم: باباتو چند تا دوست داری؟ منظورم اینه؛ چند نفر سراغ دارید که از با شما بودن لذت می برند و وقتی که نیاز داشته باشید، کسی کنارتون باشه، برای کمک و همراهی شما آماده اند؟


     همه ی ما کسانی رو دور و برمون داریم که ممکنه ساعاتی از شبانه روز رو با اون ها بگذرونیم. این افراد ممکنه همسایه، همکار، هم محلی، همشهری یا ... باشند اما حتما موقع لازم نمی تونند کنار ما باشند و در حد توان بهمون کمک کنند.


     کسانی هم هستند که در طول روز ممکنه حتی یه بار اون ها رو نبینیم، اما به محض گرفتاری و یا انجام کارهایی که به همراهی و یاری اطرافیان نیاز داریم، به کمکمون میان و دستمون رو می گیرند. من فکر می کنم این آدما دوست ما هستند و باید قدرشون رو بدونیم و نسبت به اون ها وظایف دوستیمون رو کامل به جا بیاریم.


     اگه منظورم رو متوجه شدید، حالا بگید، چند تا دوست دارید که می شه بهشون تکیه کرد؟ همون کسانی که در شرایط سخت بتونند به شما مثل یه تکیه گاه تکیه کنند و دوباره از زمین بلند شوند. ان شاءالله! دوستاتون روز به روز زیادتر باشند، چون از قدیم گفتند: هزار دوست کمه و یه دشمن زیاد!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۵
Mirzaadeh