« حرف ناب » یعنی؛ « حرف دل » یا « درد دل » !

ای عزیز، حرف دلت را امروز بگو؛ اگر گفتی، می شود: ( حرف دل ! ) اگر نگفتی، فردا می شود: ( درد دل ! )

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صمیمیت» ثبت شده است

     یادش به خیر! در دوران تحصیل دانشگاه، با دوستان قرار گذاشتیم که از هم خبر بگیریم و همدیگرو فراموش نکنیم. من به بیشتر اون هایی که دور و بر شهرمون بودند، سر زدم و رفتم سراغشون. محل کارشون رو دیدم و به دیدنشون رفتم.


     حتی به خونه ی خیلی هاشون رفتم اما به جز یکی که هم کلاس دوران دبیرستانم بود، هیچ کدومشون به من سر نزدند. با بعضی ها اون قدر راحت بودم که هفته ای دو یا سه بار به خونشون سر می زدم و البته ایشون در طول این سال ها دو بار بیشتر به خونه ی ما نیومد.


     وقتی هم ازشون می پرسیدم، چرا نمی آیید؟ می گفتند که می آییم اما هیچ خبری نبود. یا به خاطر دوری راه نیومدند یا نمی دونم ... . اما همیشه هم توی جمع می گفتند؛ بیایید به هم سر بزنیم و حداقل سالی یک بار به دیدن هم بریم! اما هیچ کدوم نمی گفتند که تو اومدی و ما نیومدیم و از این بابت بدهکاریم.


     بگذریم! خدا کنه خوش باشند و به جز غم، خدا همه چی بهشون بده. ما بیش از وظیفه مون بهشون سر زدیم و سراغ گرفتیم، دیگه بقیه ی کار با خودشونه. اگر طالب ادامه ی ارتباط بودند، عملا اعلام کنند و اگر نه با عمل و رفتار ثابت کنند که دوست دارند، رابطه ادامه پیدا کنه و توی جمع فقط شعار ندهند!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
Mirzaadeh

     بعضی وقتا که دلم می گیره، یاد قدیما و دوران بچگی می افتم و آرزو می کنم، کاش زمان برگرده به عقب و من بازم یه بچه ی بازیگوش و شیطون بشم. البته می دونم که این فقط یه خیاله باطله و هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته.


     شاید دلیلش این باشه که توی دوران بچگی، کسی مسئولیت سنگینی به دوش ما نمی گذاشت و نهایت چیزی که از ما می خواستند، درس خوندن توی دوران مدرسه و بعد کمک توی خونه و مثلا خرید از مغازه بود.


     یه دلیل دیگه ی این که دلمون برای اون وقتا تنگ می شه، اینه که مردم اون وقتا خیلی با هم صمیمی تر و یکرنگ تر از امروز بودند و اصلا نمی شه روابط مردم رو توی اون زمونا با الان مقایسه کرد. الان بعضی خواهر و برادرا اون قدر از هم دور شدند که شاید سالی یک بار هم همدیگرو نبینند و اصلا براشون مهم نیست. (البته بعضیا شاید!)


     خلاصه؛ خیلی وقتا از این زمونه ـ درستش اینه که بگم از مردم این زمونه ـ دلم می گیره و تا یه شکم سیر گوشه ای گریه نکنم، آروم نمی شم و نمی تونم به زندگی عادی برگردم. شایدم من زیادی حساسم و انتظار و توقعم از دیگران زیاده! نظر شما چیه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۴۴
Mirzaadeh

     یادم میاد، خیلی سال پیش وقتی سنم کم بود و پدر و مادر خدا بیامرزم زنده بودند، یه روز دیدم که دختر همسایه اومد و بدون اجازه رفت توی آشپزخونه که توی حیاط بود و یه کاسه از روغن پر کرد و برداشت بُرد.


     بلافاصله دویدم توی خونه و به مادرم گفتم. مادر گفت اشکالی نداره. اما من با فریاد می خواستم ثابت کنم کار اون دختر اشکال داره و از خر شیطون پایین نمی اومدم. بالاخره با تذکر جدی مادر ساکت شدم و قبول کردم.


     چند وقت بعد دیدم، مادرم صبح زود رفت خونه ی همون همسایه برای نون پختن و منم باهاش رفتم. (آخه تنور ما خراب شده بود) و تا ساعت ده صبح که هوا گرم می شد، با کمک همون دختر و مادرش کار پختن نون تموم شد.


     اون روزا و اون آدما رفتند و دیگه اثری از اون ها نیست. کاش صفا و صمیمیت رو با خودشون نمی بردند و هنوز هم مثل اون وقتا با همدیگه گرم و صمیمی بودیم. یادش به خیر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۶
Mirzaadeh