« حرف ناب » یعنی؛ « حرف دل » یا « درد دل » !

ای عزیز، حرف دلت را امروز بگو؛ اگر گفتی، می شود: ( حرف دل ! ) اگر نگفتی، فردا می شود: ( درد دل ! )

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

     چند سال پیش تکه زمینی به قیمت مناسب خریدم و انتظار داشتم، پس از مدتی قیمتش بالا بره و بتونم با فروشش سر و سامونی به زندگیم بدم. یکی دو سالی که گذشت، رفتم و پرس و جو کردم و دیدم که قیمتش بالاتر رفته. تصمیم گرفتم بفروشمش و این قضیه رو اول با خونواده و بعد با دوستام در میون گذاشتم.


     دوستی داشتم که مغازه دار بود و پیشنهاد کرد، از خیر فروختنش بگذرم. اما من که بوی پول به دماغم خورده بود، قبول نکردم و گفتم که به این پول شدیدا احتیاج دارم. اون دوست خوب وقتی دید من اصرار دارم زمینم رو بفروشم، گفت یا بیا شریک بشیم یا زمین رو بفروش به من و پولش رو نقد بگیر.


     قرار و مدار رو گذاشتیم و من اومدم خونه و ماجرا رو گفتم. چون مطمئن بودم که پولش آماده ست، دنبال پول نرفتم. چند روز بعد قولنامه رو بردم و دادم بهش. گفت مگه پول رو لازم نداری؟ خجالت کشیدم و گفتم نه. با خودم گفتم یکی دو هفته صبر می کنم و بعد می رم پول رو می گیرم.


     موقع خداحافظی قولنامه رو داد بهم و گفت پیش خودت باشه. هر وقت هم خواستی بیا بریم پول رو بهت بدم. بعد از چند روز زمین رو فراموش کردم. چند سالی گذشت و توی اون مدت محتاج پول نشدم. بعد رفتم و به دوستم گفتم زمین رو چکار کنیم؟ گفت زمین خودته؛ می خوای بفروشی، بفروش.


     منم رفتم و قیمت کردم و به یک مشتری مصرف کننده ـ نه دلال ـ فروختم. خواستم سهمی به دوستم بدم، اما قبول نکرد و گفت من فقط خواستم ضرر نکنی و ارزون نفروشی. این دوستا طلای نابند. خدا خیرشون بده!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۶
Mirzaadeh

     حدود دوازده سیزده سالم بود که با چند نفر از بچه محلا رفتیم دوچرخه سواری. خسته که شدیم، کنار موتور آبی ایستادیم و آبی به سر و صورتمون زدیم و سرحال شدیم. بعد یکی از بچه ها گفت بریم خونه مادرم نگران می شه.


     همگی راه افتادیم طرف خونه. توی مسیر یکی از بچه ها گفت اینجا صیفی فامیلمونه، بیایید بریم کمی میوه اَزَشون بگیریم. بقیه همون جا ایستادند و من کمی جلوتر رفتم و منتظر شدم تا اونا برسند. هنوز چند قدمی توی صیفی نرفته بود که صاحب زمین با موتور سر رسید.


     به خاطر بی اجازه رفتن توی صیفی، فامیلشون رو انداخت زیر چک و لگد. بعد اومد و از دو نفر دیگه از بچه ها هم با سیلی پذیرایی کرد. بعد اومد رو به روی من و گفت: تو چرا با اینا اومدی اینجا؟ به تو هم باید سیلی بزنم؟


     من از خجالت مُردَم. عذرخواهی کردم و در حالی که می لرزیدم، گفتم من توی صیفی نیومدم و بهشون گفتم بریم خونه، اون ها نیومدند. صاحب زمین یه نگاه خشمناک دیگه بهم کرد که رنگم پرید! من دیگه منتظر بچه ها نشدم و سریع راه افتادم طرف خونه.


     چشمتون روز بد نبینه، همین که از سر پیچ کوچه گذشتم و رفتم طرف خونه، دیدم بابام خدا بیامرز عصبانی و ناراحت ایستاده جلوی در خونه. رسیدم و سلام کردم. جوابمو داد و گفت خجالت نمی کشی با این بچه ها می ری طرف باغ و زمین مَردُم؟ چرا منو پیش دیگرون خجالت می دی؟


     خواستم حرفی بزنم، اما نفسم بند اومده بود. در حالی که با خودش حرف می زد، با ناراحتی از خونه دور شد. آرزو کردم کاش مرده بودم و این روز رو نمی دیدم. کاش بابام و صاحب زمین به جای حرف، به من سیلی می زدند! مطمئنم اون قدر که حرفاشون درد داشت، سیلی درد نداشت!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۱
Mirzaadeh

     یادم میاد، خیلی سال پیش وقتی سنم کم بود و پدر و مادر خدا بیامرزم زنده بودند، یه روز دیدم که دختر همسایه اومد و بدون اجازه رفت توی آشپزخونه که توی حیاط بود و یه کاسه از روغن پر کرد و برداشت بُرد.


     بلافاصله دویدم توی خونه و به مادرم گفتم. مادر گفت اشکالی نداره. اما من با فریاد می خواستم ثابت کنم کار اون دختر اشکال داره و از خر شیطون پایین نمی اومدم. بالاخره با تذکر جدی مادر ساکت شدم و قبول کردم.


     چند وقت بعد دیدم، مادرم صبح زود رفت خونه ی همون همسایه برای نون پختن و منم باهاش رفتم. (آخه تنور ما خراب شده بود) و تا ساعت ده صبح که هوا گرم می شد، با کمک همون دختر و مادرش کار پختن نون تموم شد.


     اون روزا و اون آدما رفتند و دیگه اثری از اون ها نیست. کاش صفا و صمیمیت رو با خودشون نمی بردند و هنوز هم مثل اون وقتا با همدیگه گرم و صمیمی بودیم. یادش به خیر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۶
Mirzaadeh